فائز؛ میدونی سنگ شدی؟ مث زمستون سرد شدی؟ حس میکنم دیگه نمیشناسمت. داری نامهربون میشی. یه طوری شدی!
حرف میزدم و بغضم نمیگرفت حتی با اینکه حرفام تلخ بود و طعم زهر میداد. غش میکرد از خنده و میپرسیدم میخندی؟! آخه کجای حرفام خنده داره؟!!! میگه خنده ی تلخه! منم میخندم تلخ، خیلی خیلی تلخ. میگه ویس بگیر تا به حرفات باحوصله گوش بدم و فکر کنم. باشه فعلا. خیلی زود پشیمون میشم از حرف زدن و سرزنش و سرزنش و سرزنش. بازم کاش، کاش، کاش. احساسِ مرده، خنده ی پژمرده، اعتماد به نفست کجا رفته؟! چرا انقدر دوست نداری خودتو؟ چرا هیچکسو دوست نداری؟ گوشه ی اتاقِ من یه پرنده جون داد. اینجا نفس هات پر میشه از بوی مرگ. راستی انگیزت چیه؟ راستی اصلا انگیزه چیه؟! چرا هرچی حرف میزنی انگاری چیزی نیست که میخوای بگی. چرا خالی نمیشی از حرف؟ کی گفته انتظار تلخه؟ امید باشه انتظارم تلخ نیست. ولی اگه امیدی نباشه چی؟ یه شوقِ عجیبی واسه پر زدن؟! کدوم شوق؟ دلتنگی؟! نه، اصلا از کدوم دل حرف میزنی؟ خوبی؟ خیلیم بدم. بد شدم خیلی بد. گذشته چی؟ بیزارم از همش.
ناامیدی؟ نیستم!
کاش بازم بهار بشی.
درباره این سایت