آرامم



دیدی یادت رفت؟! میدونستم یادت میره ولی من یادمه.
چقدر توام شبیه بقیه ای! چقدر من اشتباه میکنم!
بیخیال. یادم تورا فراموش.

یه چیزیه مثل اینکه یه عالمه از دلخوشیای یکیو ازش بگیری.
فقط با بهت به جای خالیشون نگاه کردم.
همه چیزو توی خاطرم نگه میدارم حتی اینو.

مثلا چرا این وبلاگ رو میخونید؟!



دیر یا زود عاشقِ یکی مثلِ من میشی!

یکی که مثلِ همه ی دخترا دلش برای رنگِ صورتی ضعف نمیره و رنگ آبی رو دوست داره،

یکی که با همه ی خال خالیای دنیا رفیقه،

یکی که دوست داره واسش کتاب بخونی یا حرف بزنی تا خوابش ببره،

یکی که شکموئه و عاشقِ بستنی و تخمه آفتابگردونه،

دیر یا زود یه نفرو پیدا میکنی با موهای فرفری و پوستِ گندمی که ساده لباس میپوشه و کتونی و پیراهن مردونه چهارخونه دوست داره و همیشه توی کیفش کاکائو و آلوچه و لواشک هست،

یکی که وقتی خوشحاله دلش میخواد زیرِ شر شر بارون یه مسیرِ طولانی رو بِدَوه یا توی یه رودخونه آب بازی کنه،

یکی که تیکه کلامای خاص خودشو داره و گاهی با حسادتاش کلافه ت میکنه،

یکی که بچه ها و نی نی کوچولوهارو حتی وقتی گریه میکنن دوست داره،

یکی که دوست داره شبای پر ستاره روی پشتِ بوم خونه بخوابه و با ستاره ها توی ذهنش نقاشی بکشه،

یکی که گاهی به سرش میزنه موهاشو آبی آسمونی رنگ بزنه و مثل جودی ابوت یه جوری موهاشو ببافه که توی هوا معلق بمونه!

دیر یا زود میفهمی که ته تهش به یکی مثلِ من برمیگردی،

به یکی که منو بهت یادآوری کنه چون فراموش کردنِ آدمایی مثلِ من سخته، خیلی سخت.


و در پایانِ داستان کسی رفت و دیگری از غصه یِ دوریِ سفرکرده اش جان داد!
کسی نماند که داستانِ ناتمام را به پایان به رساند
شاید این داستان پیش از رفتنی تمام شده بود ولی.
ماندنی هایی محکوم به مرگِ تدریجی و رفتنی هایی محکوم به فراموشی.

*گاهی نوشته ها فقط قراره خونده بشن نه که فهمیده بشن!

فائز؛ میدونی سنگ شدی؟ مث زمستون سرد شدی؟ حس میکنم دیگه نمیشناسمت. داری نامهربون میشی. یه طوری شدی!

حرف میزدم و بغضم نمیگرفت حتی با اینکه حرفام تلخ بود و طعم زهر میداد. غش میکرد از خنده و میپرسیدم میخندی؟! آخه کجای حرفام خنده داره؟!!! میگه خنده ی تلخه! منم میخندم تلخ، خیلی خیلی تلخ. میگه ویس بگیر تا به حرفات باحوصله گوش بدم و فکر کنم. باشه فعلا. خیلی زود پشیمون میشم از حرف زدن و سرزنش و سرزنش و سرزنش. بازم کاش، کاش، کاش. احساسِ مرده، خنده ی پژمرده، اعتماد به نفست کجا رفته؟! چرا انقدر دوست نداری خودتو؟ چرا هیچکسو دوست نداری؟ گوشه ی اتاقِ من یه پرنده جون داد. اینجا نفس هات پر میشه از بوی مرگ. راستی انگیزت چیه؟ راستی اصلا انگیزه چیه؟! چرا هرچی حرف میزنی انگاری چیزی نیست که میخوای بگی. چرا خالی نمیشی از حرف؟ کی گفته انتظار تلخه؟ امید باشه انتظارم تلخ نیست. ولی اگه امیدی نباشه چی؟ یه شوقِ عجیبی واسه پر زدن؟! کدوم شوق؟ دلتنگی؟! نه، اصلا از کدوم دل حرف میزنی؟ خوبی؟ خیلیم بدم. بد شدم خیلی بد. گذشته چی؟ بیزارم از همش.

ناامیدی؟ نیستم!


کاش بازم بهار بشی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی viptour1 بی قرار 18294962 چگونه بی آموزیم تو بهترین خرید رو از ما داشته باش آموزش خلاقیت و نوآوری آشپزی ساده دسرشيک دانلود رایگان مقاله